بدترین شب زندگیم
بعدازظهر ساعت 3 بود که بابایی میخواست بره سر کار منم حوصلم سر رفته بود
به بابایی گفتم منو ببر خونه مامانم خلاصه رفتیم تا شب که بابایی از سر کار اومد
اونجا مامانی ازش پزیرایی کرد چای و میوه اورد بعدم بابایی یه کم از سیب
و نصف و ریز ریز کرد بهت داد خوردی منو مامانی داشتیم باهم صحبت میکردیم
حواسمون نبود وای دیدیم که داری سرفه میکنی سیاه شدی من فقط به صورتم و
جیغ میزدم مامانی دمرت کرد میزد به پشتت ولی لبات کبود شد ای خدا الان که
دارم مینویسم گریم میگیره بعد حالت بهتر شد ولی دوباره سرفه وسیاه شدی
من که دستام میلرزید فقط گریه میکردم بعد از چند دقیقه حالت خوب شد
بغلت کردم فقط بوست کردم ای خدا اگر مامانم نبود چکار میکردم خدا همه پدر
ومادرارو نگه داره سایش بالا سره ما باشه خدارو شکر که
حالت خوب شد وگرنه خدایی نکرده اگر اتفاقی میفتاد من میمردم الاهی بمیرم
بابایی خیلی ترسیده بود از ترسش هول شده بود نمیتونست چکار کنه
خب اونم نمیدونست که شما هنوز گوگولویی نمیتونی چیزی مثل سیب گاز بزنی بخوری
خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی دوست دارم عاشقتم مامانی قربونت بره
فعلا بای جیگرم